دیشب دلم می خواست دروازه چشمانم را بگشایم و اشک اندود کنم سرای گونه هایم را، گاه آسمان آنقدر خوب تیره می شود که گویی این گنبد دوار را هرگز رنگی به رخسار نبوده. من ماتم از کف رفته هایم آنقدر زیاد است که حتی لابه لا سطر های موازی و مسکوت کتاب ها نیز تیغه نگاه تیزشان همچو رخساره ای عمق هستی ام را به زیر سوال می کشد و مرا به سان مسافری گم کرده مسیر وا می نهد در میان هیاهوی بی رحم ستوران سطور که لگام شرم را در پستوی زین و برگشان آشکارا نهان کرده اند و می تازند بر من. حال تو آمده ای و از خاطرات اولین روزها تا به اینجا می پرسی از من، از منی که غرق در آشوب درونم هستم ! مرا ماتمی است بس عمیق که از سایه سنگینش بر روحم هراسانم و تو این را نمی دانی عزیزم ! کاش می دانستی دنیای درونم را چه غوغایی است که امروز از تکاپوی لحظه ها دست بر کشیده ام و سر بر گریبان فرو برده ام. در این تلاطم مبهم احساساتم که گویی این بی قراری را دیگر مجال سکون وقرار نیست عجیبم این است که تو نیز قصه از نو آغاز کرده ای و کودک وار چشم بر آسمان دوخته ای و از من می پرسی سر خط کجاست؟ حال آنکه مرا ذورقی است از چوب حسرت که در برکه خروشان افکارم با آن به جنگ بی پروا دل به دریا زدن ها رفته ام و خرقه سکوت بر تن آذین بسنه ام تا در این مسیر تاریک بر ذره هایم بتازی و بتازند تا شاید دستان عدم در گوشه ای آرام در این سرای نا به آرامی ها پیکرم را در آغوش گیرد و مرا همچو برگی زرد از شاخه درخت شکوه باشکوه فرواندازد. ای که تا دیروز فاصله تنها لمس یک لحظه میان چشمان من و تو بود ، اینجا دیگر صدای پر مرغان اساطیر به گوش نمی رسد !!
:: بازدید از این مطلب : 494
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0